به خونه باز می گردم..


n-o-7-1.blogfa.com

خب من خوشحال نیستم :(

دیدی بعضی وقتا خوشحالی بعد یهو همه چیز دست به دست هم میده که خوشحالیه دود بشه بره هوا. من نمی دونم چرا این جوریه که یهو تا میام یه نفس ِ راحت بکشم بگم خب اوکی همه چیز مرتبه دقیقا برعکس میشه.. دیروز روز ِ بدی بود. قضیه مبل که یهو منتفی شد.. فک کن .. البته که من چون مبل سفارش داده بودم و قرار بود رنگ و طرحش برام فرق کنه دیگه چاره ای نیست و باید برم تحویلش بگیرم.. اما قضیه پولش.. ازون طرف یهو بهت بگن خب شاید اصلا نشه عروسی بگیریم .. فک کن ادم چقد می تونه شوک بشه ازین همه اتفاق های بد.. ما قراره جمعه جهیزیه ببریم.. تالار دیدیم.. اتلیه.. و الان کل ِ خونه مارو جهیزیه پر کرده.. اونوقت یهو بگن خب اصلا شاید عروسی منتفی بشه..


من نمی دونم واقعا هرکسی جای من بود چقدر تحمل داشت.. من واقعا دیگه کشش ندارم.. حرف و حدیث باباهه.. منت هاش.. اینهمه حرف های تلخ.. من واقعا دیگه نمی دونم چه جوری باید اینهمه فشار رو تحمل کرد و بعد خندید و مهربون بود و حرف خوب زد.. هوووووف..


+ این روزا دارم اتاقم رو جمع می کنم.. کتاب هامو.. وسایل ِ دکوری .. سر رسیدا.. یه حس ِ عجیب و غریبه.. راستش رو بخواین من اونقدرا هم ناراحت نیستم که دارم میرم .. اما خب هیچ دختری هم نیست که خونه ی پدری رو ترک کنه و غمگین نشه.. اما خونه ی جدید یه ترس برام داره.. یه ترسی که نمی دونم من باید تو خونه ی جدید چیکار کنم.. چه جوری زندگی کنم..

من ادمی بودم که تو کل این 22 سال همیشه غذام اماده بوده.. حتی 5 دقیقه که غذام وقتی از سرکار می اومدم غذا اماده نبود جیغ جیغم هوا بود.. یه بار حتی لباسمو نشستم و یه بار ماشین لباسشویی روشن نکردم.. تو عمرم نه غذا پختم نه مهمون داری کردم و اووووه الان یه ترس ِ عجیب غریبه که خب میخوام بدونم واقعا سی روز دیگه چه جوری از پس ِ این خونه داری بر بیام..


+ این روزا خوبیش اینه لوسین هست. . اینهمه صبوری از لوسین بعید بود واقعا.. در مورد رفتارهای باباهه.. در مورد اینهمه بی تابی و بهانه گیری های من..زیر بار قسط و پول و کار و اینهمه فشار له نشه خوبه واقعا..

هوا هورا من خوشحالم :)

رفتم امروز مبل دیدم. باورم نمیشه بین ِ اینهمه مبل ِ ان ملیونی یه مبل گذاشته شده بود یک ملیون...دقیقن اندازه ِ پول ِ من .. بعد گفتم واقعا خدا چقدر معرکه اس.. تااازه این قیمته با میز هاشه :)).. یعنی اینقد کمه.. درسته من هر دفعه رفته بودم بازار مبل زیر هفت ملیون پسند نکرده بودم.. ولی الان ازین خوشم اومده بود.. اینا کار ِ خداست..حالا قرار شده هفته ی دیگه که پول دستمون اومد بخریمش.. خیلی خوشحالم..خیلی خیلی خیلی..


+ تقریبا در مورد ِ ارایشگاهم به یقین رسیدم.. البته فقط چند تا نمونه کار ازش دیدم و تعریفشو شنیدم.. هنوز نرفتم ببینم چقد دستمزد و هزینشه.. اگه اوکی باشه عالیه..


+ نمی دونم موهامو چه رنگی بزنم.. نمی دونم تاجمو بدم بالا و موهام بالا باشه یا یه تیکه اش بیافته رو صورتم.. نمی دونم دسته گلم نباتی باشه یا قرمز.. نمی دونم لاکم چه رنگی باشه.. اما می دونم که می خوام رنگ ِ لنزم خاکستری باشه.. می دونم که میخوام تور ِ عروسم خیلی بلند باشه..


+ صورتم جوش زده به چه گل و بلبلی :)) ازون طرف در یک اقدام کاملا احمقانه و بی شعورانه حتی زدم ناخن هامو کوتاه کردم :(( نمی دونم چرا واقعا. اونم از ته. جالبم اینه که میخواستم ناخن مصنوعی نزارم و ناخن های خودم لاک بزنم..بس که ناخن مصنوعی های جشن عقدم اذیتم کرد واسه کندن.. حالا هر وقت به دستام نگاه می کنم فحش میدم خودمو که چرا منی که اینهمه ساله ناخنام بلنده الان چنن غلطی کردم :((


+ می دونین.. دلم کلی حرفای رنگی رنگی میخواد.. دلم میخواد همه ذوق داشته باشن.. دلم یه عالمه شادی میخواد نه استرس..


+ شاید نت نداشته باشم حالا حالا ها.. فعلا که پول ندارم وصلش کنم . اما سعی می کنم بیام بنویسم از همه چی..

میشه عروس خوشحال تری بود

+ نشستم تو اتاقم.. هه.. اتاقی که شیش ساله بودم اومدم اینجا و الان در اخرین روزهای بیست و دو سالگیم دارم ازش خارج میشم.. سالهای زیادی از زندگیمو اینجا گذروندم.. روزها و شب های تنهایی و دوستانه.. شب های داغ ِ هفده سالگیم.. شب هایی که بارها و بارها اینجا گریه کردم و با خودم فکر کردم من عاشق ترین دختر ِ دنیام و غریبانه ترین عشق رو دارم و بهم ظلم شده.. شب هایی که یه شماره رو مدام میگرفتم شاید صاحب اون بالاخره دلش خواست و جواب داد .. ادم چقدر زود میگذره از بعضی روزا..الان که فکر میکنم می بینم اون روزها و شب ها و اون حجم ِ اندوه انگار هیچوت قرار نبود تموم بشه. اما الان تموم شده. انگار من نبودم درد کشیده بودم و الان فقط یه دختر رو میبینم توی اون روزا.. می دونی به گذشته که نگاه می کنم باورم نمیشه.. حجمش زیاد بود و من باورم نمیشه که چقدر قوب بودم که الان زنده ام..الان از سر و روی اتاقم داره وسیله می باره.. اونقد که دیگه نمیشه مرتبشون کرد و باید هرچیزی رو یه گوشه رها کرد..

+ارومتر شدم.. یعنی راستش یه دوستی کامنت گذاشت که می تونم روی پول ِ مبل روی اون حساب کنم و من انگار هزار کیلو ازم برداشته شده.. حالا وقتی لوسین از خونه چیندن و وسایلا حرف میزنه عصبی و روانی نمیشم..

+فردا باید بریم خونمون رو تمیز کنیم. عصری باباهه کلی از خونه ایراد گرفت. اینم یه ماجرای جدید برای ایراد گرفتن. طفلی لوسین کلی غمگین شد.. من بیشتر عصبانی شده بودم.. اما با این وجود برای اون خونه ذوق دارم. یعنی الان که فکرم ارومتر شده احساس می کنم دوس دارم زود برم بشم خانوم ِ خونه.. یه عاااااالمه لباس جدید خریدم که منتظرم فقط برم و بپوشمشون.. هیچ چیزی اندازه لباس های جدید و روتختی بنفشم بهم انگیزه نمیده.. اوه.. البته به قوری بنفشه هم که فکر می کنم هیجان زده میشم.. یه سری چیا تو خریدا بود که بابتشون ذوق دارم.. مث ِ قوری بنفشه.. مث اون دوتا ماگ قرمزا..فقط کاش دو تا ماگ بنفش هم پیدا می کردم.. مث قندون صورتی یواشه.. یا حتی سرویس اکروپال گل گلیه.. واسه شیشه مربا و ترشی ها..

+ باید برم کم کم این هفته لباس عروس و ارایشگاه انتخاب کنم..باید سعی کنم که به چیز های خوب عروسی فکر کنم و سعی کنم ازین روزا لذت ببرم و اجازه ندم هیچ کسی این روزا رو از من بگیره. من نمی تونم ادم ها رو عوض کنم. اما می تونم به خودم بیشتر بها بدم و اجازه بدم که لذت بیشتری از روزها ببره.. باید به فکر یاد گرفتن رقص هم باشم :)) ببینم کسی اینجا ازین کلیپا که عروس دامادا می رقصن داره که بشه ازش رقص یاد گرفت؟! که برام بفرسته؟  کلاس رقص هم که با شرایط مالی ِ الان منتفیه.. واه همین باید یه جور ِ دیگه رقص یاد بگیرم :))

کلی چیزی هس که میشه بهش فک کرد.. مث تاج عروسی..مث کفش عروسی.. مث دسته گل.. مث حتی رنگ ِ لاک.. رنگ مو.. کلی چیزای خوشحال کننده که میشه به هیچ کس اجازه نداد خرابشون کنه..

+ کسی ادرس وبلاگ جدید " یه روز خوب " نداره؟ که ساناز می نوشت ؟ کلا هرکی هرچی ادرس داره رو کنه لفطن :*

44 روز مانده تا عروسی

اعتراف می کنم الان که دارم اینا رو می نویسم رفتم نشستم یه دور نوشته های قبلیمو خوندم ببینم خب قبلا چی می نوشتم؟ از کجا می نوشتم؟ نوشتن یادم رفته.. الان یه ماهی میشه بلاگفا خراب شده و من هیچی ننوشتم.. این روزا یه حس ِ عجیب و غریب داره..


+ اول اینکه چند روزه که مریض شدم حسابی. بعد از جشن پایان سال و اون همه استرس و بدو بدو یهو سرماخوردم و تب کردم و چند روز کاملا له بودم. هنوزم دارم خفن سرفه می کنم. بدنمم حسابی بابت همه ی این استرس ها و فشارهای عصبی ضعیف شده و باعث میشه دیرتر خوب بشم. منم که به جای هر نوع غذایی فقط لواشک میخورم و هیچ چیزی اشتهام رو اونقدرا که باید تحریک نمی کنه و بیشترین چیزی که ی خورم هیچیه :)) 


+این روزا میرم و میام و خرید می کنم.. هرچی که فکرش رو بشه کرد.. لباس.. لوازم خونه.. دکوری.. ساعت.. خریدا اونقدرا هم حالمو خوب نگه نمی داره اما فک کنم وقتی همشون رو باز کنم و بچینم توی خونه اون موقع وقت داشته باشم برای تک تک شون جدا جدا ذوق کنم :)


+ امروز هم خونه اجاره کردیم. خونه ای که نه حیاط داره نه تراس داره نه کابینت زیاد اما با همه ی اینها براش ذوق دارم و امیدوارم اتفاق های خوبی اونجا برامون بیافته. تا قبل امروز زیاد واسه خونهه ذوق نداشتم.. اخه نه جاش رو دوس داشتم نه اونقدرا خود ِ خونه رو.. اما برام مهم بود که اجاره اش کم باشه و برای همین بهش رضایت دادم.. اما امروز که لوسین هی می گفت خونمون خونمون دیدم دلم برای خونمون ضعف میره..دیدم لبخندم شده.. دیدم هنوزم که هنوزم سقف مشترک با لوسین بزرگترین خوشبختیه و مهم نیست اگه اون خونه کوچیک و بد مکانه.. حالا قراره جمعه بریم خونه تمیز کنیم و کم کم وسایل بچینیم..


+ فقط 44 روز تا عروسی مونده.. من هنوز نه لباس عروس دیدم نه ارایشگاه.. راستش اونقدر استرس ها و ناراحتی های این عروسیه زیاد بوده که هیچ شوقی بابت ِ دنبال این دوتا رفتن ندارم.. و می ترسم که باز سرش دردسرای خاص ِ خودش شروع بشه..


+ چیزی که این روزا روح و روانم رو بهم ریخته و بیشتر از هر چیزی اوضاع رو به کامم تلخ کرده ماجرای خرید مبلمانه ! خانواده لوسین رسم دارن دختر مبل بخره. خب متقابلا خانواده ما رسم دارن پسر مبل بخره. حالا این وسط مبلمان مونده که هیچکس تقبلش نمی کنه. حالا نه اینکه مثلا قرار باشه یه مبل گرون بخرم ها.. یعنی یه مبل یک میلیونی هم کار ِ منو راه میندازه.. اما مشکل اینه که همون یه ملیون هم ندارم الان. کلی خرید بوده توی جهیزیه و اینا که پای خودم بود و هیچ پولی بابتش ندارم.. قرض هم نمیشه بگیرم چون اولا کسی نیس دوما معلوم نیس که چه جوری بتونم برگردونمش.. از طرفی دوس ندارم به لوسین بگم بابام مبل نمی خره. شاید دلیلش احمقانه باشه ب اما من دوس ندارم تو خانوادش اینجوری به چشم بیام یا مثلا بعدا لوسین بگه بابات برات نخرید یا جمله این شکلی. خلاصه که همش درگیر اینم که این ماجرا قراره چه شکلی حل بشه و واقعا همه انرژی و توانم رو گرفته.. خستم کرده.. ازونطرفم مثلا هی لوسین میگه مبلارو اینجوری بچینیم و اینا بعد دلم میخواد برم کله اش رو بکنم که هی من مبل ندارم اون تز میده. البته که اونم خبر نداره ازین ماجرا و بیگناهه. خیلی بده ادم هیچی پس اندازه نداشته باشه که بعد واسه یه مبلمان یه ملیونی اینجوری روانش بهم بریزه. 


+ اوه راستی یه شب با دوستام به صورت متاهلی رفتیم بیرون. خیلی استرس داشتم بابت برخورد اقایونمون باهم . البته که لوسین هم هی میگفت من خجالت میکشم و اینا. اما نشون به نشون که از همه بیشتر خود ِ این لوسین حرف زد و شیطنت کرد و خوشبختانه باهم خوب کنار اومدن. هرچند که لوسین یه ذره با مستر نوش کنار نیومد و میگفت زیادی جدی و خشکه . اما من اونشب خیلی خوشحال بودم.. چون لوسین و نوش و ماه کوچولو رو باهم داشتم..


+ از ماه کوچولو بگم.. اونشب نمی دونم چی تو من دیده بود که چسبیده بود به من و فقط با من غذا میخورد و من براش کلی ضعف کردم.. بعد به لوسین میگفت علی..علیییییی.. این بچه به جای اینکه اسم منو یاد بگیره رفته اسم لوسین رو که به خونش تشنه اس یاد گرفته :))